خوبان ، گلوفشرده ی قهر طبیعتند
دربند می کشد فلک ، آزاده مرد را
آیا چگونه است که بسیار دیده ایم
جان آفرین به دوست دهد ، رنج و درد را ؟
گلها وجود خویش ، به پاها فشانده اند
بس خارها که بر سر دیوار مانده اند !
باز آى و دل تنـگ مرا مونس جان بـاش
وین سوخته را محـرم اســرار نهان بـاش
زان باده که در میکده عشـق فروشــند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش .