انــوشـــه

یـــاد نــــامــه از یـگ گــــل پـرپـرشــده

انــوشـــه

یـــاد نــــامــه از یـگ گــــل پـرپـرشــده

ای دوست

چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی ؟

خدای « چاره ساز » را چرا صدا نمی کنی ؟


به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند

برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی ؟


  

ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده ای

پرند خواب را زخود چرا جدا نمی کنی؟


به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند

به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی ؟


سحر ز باغ ناله ها گل مراد می دهد

به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی ؟


دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود

پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی ؟


ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمه شب

مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی ؟


به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای

که روی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد